من دگر از همه ی غير تو جانم سير است
خوابِ هر روزِ وصالت، حيف، بی تعبير است
کاش از حال من اين بار تو می فهميدی
روز و شب های من از دوریِ تو دلگير است
عاقبت، عاقبتِ عشق، عذاب است چرا؟
اين همان بازیِ بی عاطفه ی تقدير است
من چه آسان به تو دل باختم و مي دانم
که مرا موعظه ی عقل، چه بی تأثير است
عهد کردم که دگر دل نسِپارم، اما
کار، از کار گذشت آخر و ديگر دير است