Wednesday, April 18, 2012

دیگر دیر است


من دگر از همه ی غير تو جانم سير است

خوابِ هر روزِ وصالت، حيف، بی تعبير است

کاش از حال من اين بار تو می فهميدی 

روز و شب های من از دوریِ تو دلگير است

عاقبت، عاقبتِ عشق، عذاب است چرا؟

اين همان  بازیِ بی عاطفه ی تقدير است

من چه آسان به تو دل باختم و مي دانم

که مرا موعظه ی عقل، چه بی تأثير است

عهد کردم که دگر دل نسِپارم، اما

کار، از کار گذشت آخر و ديگر دير است

حرف دل


بريده ای ز من چرا در اين خزان بي کسی؟
رها نموده ای مرا، در آشيان بی کسی

خراب گشت برسرم، سرای آرزوی من
چه تلخ خنده می زند، به حال من عدوی من

چگونه من به پای تو در اين زمانه سوختم؟
چه شد که هر چه بود را به غمزه ای فروختم؟

چه شد که لب گشودم از تمام شکوه های دل؟
ز گرمیِ نگاه تو، شکست بی صدای دل

چه شد همه اميد من، به يک نظر سراب شد؟
تمام خاطرات خوش، عذاب شد عذاب شد

ز سيل غم، تمام من، چه عاشقانه می شود
شکوه رنج های من، چه بی کرانه می شود

چگونه بر من و دلم، چنين شراره می زنی؟
چرا دگر نمک به روی زخم پاره می زنی؟

کتاب درد های من، دليل قلب سنگ تو
چه بی بهانه می شود، دلی خراب، تنگ تو

رسيد آخر سخن، که پيکر وجود من
به آتشت نسوخت چون، مگرد سوی دود من